نوشته شده توسط : محمدحسین عبدی

یوسف عليه السلام پس از مشکلات زياد فرمانرواى مصر شد. پدرش ‍ يعقوب سالها با رنج و مشقت ، دورى و فراق يوسف را تحمل کرده و توان جسمى را از دست داده بود. هنگامى که باخبر شد يوسف ، زمامدار کشور مصر است ، شاد و خرم با يک کاروان به سوى مصر حرکت کرد، يوسف نيز با شوکت و جلالى در حالى که سوار بر مرکب بود، به استقبال پدر از مصر بيرون آمد. همين که چشمش به پدر رنج کشيده افتاد، مى خواست پياده شود، شکوه سلطنت سبب شد که به احترام پدر پياده نشد و کمى بى احترامى در حق پدر کرد.

پس از پايان مراسم ديدار، جبرئيل از جانب خداوند نزد يوسف آمد و گفت :

يوسف ! چرا به احترام پدر پياده نشدى ؟ اينک دستت را باز کن ! وقتى يوسف دستش را گشود ناگاه نورى از ميان انگشتانش برخاست و به سوى آسمان رفت .

يوسف پرسيد:

اين چه نورى است که از دستم خارج گرديد؟

جبرييل پاسخ داد:

اين نور نبوت بود که از نسل تو، به خاطر کيفر پياده نشدن براى پدر پيرت (يعقوب ) خارج گرديد و ديگر از نسل تو پيغمبر نخواهد بود.



:: موضوعات مرتبط: داستان های معصومین و پیامبران , ,
:: بازدید از این مطلب : 745
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : جمعه 19 تير 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمدحسین عبدی

شيطان نزد پيامبران الهى مى آمد و بيشتر از همه با حضرت يحيى انس ‍ داشت .

روزى حضرت يحيى به او گفت :

من از تو سؤالى دارم .

شيطان در پاسخ گفت :

مقام تو بالاتر از آن است سؤال تو را جواب ندهم ، هر چه مى خواهى بپرس ‍ من پاسخ خواهم داد.

حضرت يحيى : دوست دارم دامهايت را که به وسيله آنها فرزندان آدم شکار کرده و گمراه مى کنى ، به من نشان دهى .

شيطان : با کمال ميل خواسته تو را بجا مى آورم .

شيطان در قيافه اى عجيب و با وسايل گوناگون خود را به حضرت نشان داد و توضيح داد که چگونه با آن وسايل رنگارنگ فرزندان آدم را گول زده و به سوى گمراهى مى برد.

يحيى پرسيد:

آيا هيچ شده که لحظه اى به من پيروز شوى ؟

گفت : نه ، هرگز! ولى در تو خصلتى هست که از آن شاد و خرسندم .

فرمود: آن خصلت کدام است ؟

شيطان : تو پرخور و شکم پرستى ، هنگامى که افطار مى کنى زياد مى خورى و سنگين مى شوى بدين جهت از انجام بعضى نمازهاى مستحبى و شب زنده دارى باز مى مانى .

يحيى گفت :

من با خداوند عهد کردم که هرگز غذا را به طور کامل نخورم و از طعام سير نشوم ، تا خدا را ملاقات نمايم .

شيطان گفت :

من نيز با خود پيمان بستم که هيچ مؤمنى را نصيحت نکنم ، تا خدا را ملاقات کنم .

بدين وسيله حضرت يحيى يکى از مهمترين دامهاى شيطان را از خود دور نمود.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های معصومین و پیامبران , ,
:: برچسب‌ها: داستان داستان حضرت یحیی شکم پرستی گناه شکم پرست داستانی از شکم پرستی ,
:: بازدید از این مطلب : 1460
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : جمعه 19 تير 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمدحسین عبدی

روزى پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله با اميرالمؤمنين فرمود:

يا على ! مى خواهى تو را به چيزى مژده بدهم ؟

على عليه السلام عرض کردم : بلى ، پدر و مادرم به قربانت ! تو هميشه مژده دهنده هر چيزى بودى .

فرمود: جبرئيل ، نزد من آمد و از امر عجيبى مرا خبر داد.

على عليه السلام پرسيد: امر عجيب چه بود؟

فرمود: جبرئيل خبر داد که هر کس از دوستان من ، بر من تواءم با خاندانم صلوات بفرستد، درهاى آسمان به روى وى گشوده مى شود و فرشتگان هفتاد صلوات به او مى فرستند و اگر گناهکار است گناهانش مى ريزد همچنان که برگ درختان مى ريزد و خداوند متعال به او خطاب مى کند: (لبيک يا عبدى و سعديک ) .

سپس به فرشتگان مى فرمايد:

(ملائکان من ! شما به او هفتاد صلوات فرستاديد، اما من بر او هفتصد صلوات مى فرستم .

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های معصومین و پیامبران , داستان های پیامبر (ص) , ,
:: برچسب‌ها: داستان داستان پیامبر داستان درود خداوند داستان برکت صلوات داستان ثواب صلوات ,
:: بازدید از این مطلب : 690
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : جمعه 19 تير 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمدحسین عبدی

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله سحرگاه به شخصى وعده داد که در کنار تخته سنگ بزرگى منتظر آن شخص باشد، آن مرد رفت و برنگشت ، تا اين که آفتاب بالا آمد و هوا گرم شد، اصحاب ديدند حضرت از شدت گرما سخت نارحت است . عرض کردند: يا رسول الله ! پدر و مادرمان به فدايت باد! اگر تغيير مکان داده به سايه تشريف ببرى بهتر است .

پيامبر اسلام حاضر نشد جايش را عوض کند و فرمود:

من به آن شخص وعده داده ام در اين مکان منتظرش باشم و اگر نيامد تا هنگام مرگ اينجا خواهم بود تا روز قيامت از همين مکان برانگيخته شوم .

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های معصومین و پیامبران , ,
:: برچسب‌ها: داستان داستان پیامبر درس آموزنده درسهای پیامبر داستان حضرت محمد داستان پند اموزنده ,
:: بازدید از این مطلب : 520
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : جمعه 19 تير 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمدحسین عبدی

امام صادق عليه السلام مي فرمايد:

چهار کس دعايشان به اجابت نمي رسد:

1. مردي که در خانه خود نشسته و مي گويد:

خدايا! به من روزي بده !

خداوند به او مي فرمايد:

آيا به تو دستور ندادم به جستجوي روزي بروي ؟

2. مردي که درباره زن ناشايست خود نفرين کند.

خداوند به او هم مي فرمايد:

آيا اختيار طلاق او را به تو واگذار نکردم ؟

3. و مردي که مال خود را در جاهاي بد و اسراف تلف کرده و مي گويد: خدايا! به من روزي بده !

خداوند به او نيز مي فرمايد:

آيا به تو دستور ميانه روي ندادم ؟ آيا به تو دستور ندادم ، مالت را اصلاح کن و در موارد بد مصرف منما؟

چنانچه در قرآن مي فرمايد:



:: موضوعات مرتبط: داستان های معصومین و پیامبران , ,
:: برچسب‌ها: دعا دعاهای غیر مستجاب دعاهایی که مستجاب نمی شوند دعاهای بی اثر دعاهایی که نظر امام صادق مستجاب نمی شود ,
:: بازدید از این مطلب : 508
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : جمعه 19 تير 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمدحسین عبدی

امام زين العابدين عليه السلام به فرزندش (امام محمد باقر عليه السلام ) فرمود:- فرزندم ! با پنج کس همنشينى و رفاقت مکن !- از همنشينى با ((دروغگو)) پرهيز کن ؛ زيرا او مطالب را برخلاف واقع نشان مى دهد. دور را نزديک و نزديک را به تو دور جلوه مى دهد.- از همنشينى با ((گناهکار و لاابالى )) بپرهيز؛ زيرا او تو را به بهاى يک لقمه يا کمتر از آن (مثلا به يک وعده لقمه ) مى فروشد.- از همنشينى با ((بخيل )) پرهيز نما؛ که او از کمک مالى به تو آن گاه که بسيار به او نيازمندى ، مضايقه مى کند. (در نيازمندترين وقتها، تو را يارى نمى کند.)- از همنشينى با ((احمق )) (کم عقل ) اجتناب کن ؛ زيرا او مى خواهد به تو سودى برساند ولى (بواسطه حماقتش ) به تو زيان مى رساند.- از همنشينى با((قاطع رحم )) (کسى که رشته خويشاوندى را مى برد) بپرهيز؛ که او در سه جاى قرآن (38) مورد لعن و نفرين قرار گرفته است . (39)



:: موضوعات مرتبط: داستان های معصومین و پیامبران , ,
:: برچسب‌ها: داستان داستان پیامبران داستان امامن داستان معصومین نصیحت پدارنه دستان امام محمد باقر داستان نصیحت نصیحت کردن ,
:: بازدید از این مطلب : 278
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 19 تير 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمدحسین عبدی

شخصي محضر رسول خدا صلي الله عليه و آله رسيد ديد لباس کهنه به تن دارد. دوازده درهم به حضرت تقديم نمود و عرض کرد:يا رسول الله ! با اين پول لباسي براي خود بخريد. رسول خدا صلي الله عليه و آله به علي عليه السلام فرمود: پول را بگير و پيراهني برايم بخر! علي عليه السلام مي فرمايد:- من پول را گرفته به بازار رفتم پيراهني به دوازده درهم خريدم و محضر پيامبر برگشتم ، رسول خدا صلي الله عليه و آله پيراهن را که ديد فرمود:اين پيراهن را چندان دوست ندارم پيراهن ارزانتر از اين مي خواهم ، آيا فروشنده حاضر است پس بگيرد؟علي مي فرمايد:من پيراهن را برداشته به نزد فروشنده رفتم و خواسته رسول خدا صلي الله عليه و آله را به ايشان رساندم ، فروشنده پذيرفت .پول را گرفتم و نزد پيامبر صلي الله عليه و آله آمدم ، سپس همراه با رسول خدا به طرف بازار راه افتاديم تا پيراهني بخريم .در بين راه ، چشم حضرت به کنيزکي افتاد که گريه مي کرد.پيامبر صلي الله عليه و آله نزديک رفت و از کنيزک پرسيد:- چرا گريه مي کني ؟کنيز جواب داد:- اهل خانه به من چهار درهم دادند که متاعي از بازار برايشان بخرم . نمي دانم چطور شد پول ها را گم کردم . اکنون جراءت نمي کنم به خانه برگردم .رسول اکرم صلي الله عليه و آله چهار درهم از آن دوازده درهم را به کنيزک داد و فرمود:هر چه مي خواستي اکنون بخر و به خانه برگرد.خدا را شکر کرد و خود به طرف بازار رفت و جامه اي به چهار درهم خريد و پوشيد.

  

 

برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های معصومین و پیامبران , داستان های پیامبر (ص) , ,
:: برچسب‌ها: داستان دوازده درهم با برکت , خواندن داستان دوازده درهم با برکت , روایتی از پیامبر در مورد برکت , دانلود داستان دوازده درهم با برکت ,
:: بازدید از این مطلب : 326
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 19 بهمن 1393 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد